
شمردم جمعه ها را بی تو ای مرد
سراسر حسرت و رنج و غم و درد
شمار جمعه ها از حد فزون است
اقلاً جمعه ی این هفته برگرد !!!

شمردم جمعه ها را بی تو ای مرد
سراسر حسرت و رنج و غم و درد
شمار جمعه ها از حد فزون است
اقلاً جمعه ی این هفته برگرد !!!

دل را ز شرار عشق سوزاند علی(ع) یک عمر غریب شهر خود ماند علی(ع)
وقتی که شکافت فرق او در محراب گفتند مگر نماز می خواند علی(ع)؟...
شب های قدر را ...قدر بدانیم..
التماس دعا


بدرود، کوچه های بی وفا!

چشم انتظارِ چه نشسته اید، کوچه های بی وفا؟ آن عابر مهربان، امشب
شما را به رونق گام های خویش، بار نخواهد داد
چه بیهوده در خود می لولید، تأسف های کوفی؟!
آن بزرگ صبور، دیگر شِکوه های شما را در چاه نخواهد ریخت.
اشک بریزید، یتیمانِ زمین؛
هیچ کس پس از او در حق شما پدری نخواهد کرد!
باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام
شمس من کی میرسد از راه من راه را گم کرده ام
طرّه از پیشانی ات بردار ای خورشید من
در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام
در میان عاقلان دنبال عاشق گشته ام
در میان کوه سوزن ، کاه را گم کرده ام
زندگی بی عشق شطرنجی در خورد شکست
در صف مشتی پیاده شاه راگم کرده ام
خواستم با عقل خود راه را پیدا کنم
حال میبینم که چاه را گم کرده ام
من راه را گم کرده ام
من ماه را گم کرده ام
زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط
سر نخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام...
+ شعر از علیرضا بدیع

آنگاه که انسان
به خانه تو پا می گذارد
شرمگین است و رو
سیاه
آمده است تا سه خورشید را به میعادگاه سه ماه ببرد
آمده است تا تو را
دوباره بیابد
در خود
و در همه چیز
و از شوق لبریز
رنگ دعا ریخته در
رگ ها
چون زردی حیات پنهان
در برگ های پاییز
کفش ها جفت می شود
و مسجد
ها مأمن ،مأوا جویندگان است
در هر گوشه ای
در حال جان گرفتن است
و
خدای........
شاهد سبز شدن سبزینه شان
می خواند تو را
خدا
در خلوتی
آکنده از سکوت
ستاره ها
در تنگنای دعا
از آسمان چشم می کند سقوط
و دشت
سبز زمزمه های "بارلها"را می کند مرطوب
و جان می دهد
به گلبوته های سجاده ای
که تا خدا
تا خودت پهن است
و هنگام سجده،به صحرای وسیع پیشانی
ماه را
می کند مجذوب
روز سومم محشر است
خدا
سکوت
دعا
ام داوود
روز آخر
است
قطره وار و دریا وار
هر نفر ،هر جا
هم صدا می شود با ام داوود
به
زبان قرآنت می خواند تورا..."ای خدایی که به آدم شیث را عطا کردی"
می خواند و می
خواند و می خواند
و ام داوود متجلی می شود در ضجه های دخترک روسیاه
دانشجویی
روز سوم محشر است
غروب می شود
و سه روز در اسمان ها
در حالی
که هنوز نور"و ان تغفرلی ذنوبی کلها"
موج می زند در دهان ها
از خانه ات می
اید برون
با این تفاوت ها
که شیطان رفت
و شکسته شد بت ها

خیز و خود را بکن آماده که او می آید
منشین و بشو استاده که او می آید
بشنو از دور صدای
قدمش را حس کن
نظر افکن همه بر جاده که او می
آید
منتظر باش که گلبانگ
ندایش شنوی
مرد میدان شو و آزاده که او می
آید
عطر پیـراهن او
میرسدم از هر جا
مژده ای عاشق دلداده که او می
آید
می رسد از همه جا
رایحه ناب ظهور
دور گـردون خبرم داده که او می
آید
دل گواهی بدهد رؤیت
او نزدیک است
زانکه این بر دلم افتاده که او می
آید
باید آماده شوی تا که
کنی استقبال
باید آغوش تو بگشاده که او می
آید
شاعر : احمدی فر (با تخلص مبشّر) از وبگاه اشعار مهدوی
من شنیدم که شما فصل بهاری آقا
به دل خسته ی ما صبر و
قراری آقا
عمر امسال گذشت و خبری از تو نشد
هوس آمدن این هفته نداری
آقا؟
در هیاهوی شب عید،تو را گم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا..

خدا رحم كند
شهر آبستن غم هاست خدا رحم كند
شهر اين بار چه غوغاست؟! خدارحم كند
بوي دود است كه پيچيده، كجا ميسوزد؟
نكند خانه ي مولاست؟! خدا رحم كند
هيزم آورده كه اتش بزنند اين در را
پشت در حضرت زهراست، خدا رحم كند
همه جمعند و موافق كه علي را ببرند
و علي يكه و تنهاست خدا رحم كند
بين اين قوم كه از بغض لبالب هستند
قنفذ و مغيره پيداست خدا رحم كند
مادر افتاد و پسر رفت زدست، درد اين است
چشم زينب به تماشاست، خدا رحم كند
مو پريشان كند و دست به نفرين ببرد
در زمين زلزله برپاست خدا رحم كند
ماجرا كاش همان روز به آخر مي شد
تازه آغاز بلاهاست خدا رحم كند
غزلم سوخت دلم سوخت دل آقا سوخت
روضه ي ام ابيهاست خدا رحم كند ....
ياسر مسافر
برای روضه خوانی ات آقا نه روضه خوان کافی ست
نه چشم های بهاریِ این و آن کافی ست
نه اشک ما وَ نه اشک تمامی دنیا
نه گریه های بلند پیمبران کافی ست
برای شرح کمی از عنایت تو به ما
نه این حسینیه کافی ست نه زمان کافی ست
برای این که شوم عاقبت به خیر شما
همین دو قطره ی اشکِ شده روان کافی ست
برای گریه ی ما ذکر خیر یا زینب
برای گریه ی زینب حسین جان کافی ست
برای حل تمام حوائج عالم
اگر کُنَد نگهی شیرخوارتان کافی ست
دعای مادر پهلو شکسته ی زینب
برای آمدن صاحب الزمان کافی ست
دم از عذاب مزن صبح محشر کبری
همین نیامدن کربلایمان کافی ست


موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم از فوج دیگریم
پرواز بال ما در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم جز سایه ای ز خویش
آیین آینه خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است چیدن رسیده را
خامیم و درد ما از کال چیدن است
قیصر امین پور
خبر رسیده قافله و چشم های تر دارد
برای ام بنین یک نفر ... خبر دارد
خدا کند که مراعات سن او بشود
خبر ، خبر .. همه بر قلب او ضرر دارد
نخواست او که بپرسد جه شد ابالفضلش
سوال بود برایش ...حسین سر دارد ؟
براش گفت چه شد ؟ماجرا چه بود ؟ آنکه
به روی آینه اش گرد از سفر دارد
تمام واقعه این بود : بین نخلستان
جماعتی سر حمله به یک نفر دارد
تمام قامت او را به باد می دهد و
بدون آنکه ز چشمش ، دست بردارد
شهید می شود عباس نه !...حسین دمی
که جان سپردن عباس را نظر دارد
گذشت واقعه اما تصورش باقیست
هنوز مرد خدا دست بر کمر دارد
زسمت علقمه سمت خیام می آید
چرا که پیکر عباس درد سر دارد
ز ضربه های عجیب و غریب بی رحمی
که قصد بی ادبی با سر قمر دارد
شنید ، ام بنین ، گفت : نام من این نیست
چرا که " ام بنین ...لا اقل پسر دارد
مجتبی کرمی

چرخ مي خورم و سرگرداني ام را يله مي كنم روي گنبد
و گلدسته ها
چرخ مي خورم و بي قراري ام از ايوان مي گذرد
و بند مي شود به پنجره فولاد
چرخ مي خورم و تشنگي ام در حوالي سقاخانه پرسه مي زند
چرخ مي خورم مدام و كبوتر آرزوهايم بال بال مي زند
من همان آهويم كه همزاد خطر بود و ترس خود را از دامان
امن تو آويخت
همان آهويم كه غريبانه نگاهش را به دستان اجابت تو دوخت،
همان آهويم كه هنوز هم ضمانت بي دريغ تو را فخر مي كند
نشاني ساده تو از خاطر هيچ كس نمي رود؛وقتي خورشيد،
خانه زاد شماست و باران، پاداش دست بر آسمان بردنتان؛
وقتي ابرها سايه سار شمايند و شما سايه بان خاك تا افلاك
و من هنوز آه مي كشم و هنوز چرخ ميخورم و هنوز چشمم
به گنبد و گلدسته هاست و هنوز تو ضامن تمام آهوان غريبي
به استـقبال نـوروز و بـهار
شعری از زنده یاد
فریدون مشیری
این تصاویر ناب تقدیمتان
باز کن پنجره ها را، که نسیم
روز
میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر
برگ،
شمع روشن کرده است.
همه ی چلچله ها برگشتند،
و طراوت
را فریاد زدند.
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیه ی جشن اقاقی
ها را،
گل به دامن کرده است.
باز کن پنجره ها را ای دوست!
هیچ
یادت هست،
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی
با جگر خاک چه کرد؟ 
هیچ یادت هست،
توی تاریکی شب های
بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید،
نیمه شب،
باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور
کن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!
و محبت را در روح
نسیم،
که در این کوچه ی تنگ،
با همین
دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد.
خاک، جان یافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ
شدی؟
باز کن پنجره ها را ...
و بهاران
را باور کن! 
باز کن پنجره ها را ...
و بهاران
را باور کن!
السلام علیک یا ام ابیها ای مادر سادات